ﺩﺧﺘﺮ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ.ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﻫﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﻫﻮﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺏ ﻧﺒﻮﺩﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﺍﺑﺮﯼ ﺑﻮﺩ،ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝِ ﻫﻤﯿﺸﻪ،ﭘﯿﺎﺩﻩﺑﺴﻮﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﻛﻪ ﺷﺪ،ﻫﻮﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﺧﺎﻣﺖﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﻭ ﺭﻋﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ ﺷﺪﯾﺪﯼﺩﺭﮔﺮﻓﺖ.ﻣﺎﺩﺭ ﻛﻮﺩﻙ ﻛﻪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺒﺎﺩﺍﺩﺧﺘﺮﺵ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺍﺯ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺑﺘﺮﺳﺪﯾﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺭﻋﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ ﺑﻼﯾﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ،ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﺩﺧﺘﺮﺵﺑﺮﻭﺩ.....ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺭﻋﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻥ ﺑﺮﻗﯽ ﻛﻪﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺧﻨﺠﺮﯼ ﺩﺭﯾﺪ،ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑﻣﺪﺭﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩ.ﺍﻭﺍﺳﻂ ﺭﺍﻩ،ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵﺍﻓﺘﺎﺩ ﻛﻪ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻨﺰﻝ ﺩﺭﺣﺮﻛﺖ ﺑﻮﺩ،ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺑﺮﻗﯽ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﺪ،ﺍﻭ ﻣﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ،ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﻛﺮﺩ ﻭﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯽ ﺯﺩﻭ ﺍﯾﻦ ﻛﺎﺭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺩﻓﻌﻪ ﺭﻋﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﻣﯽﺷﺪ.ﺯﻣﺎﻧﯿﻜﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﻨﺎﺭ ﺩﺧﺘﺮﻙﺭﺳﺎﻧﺪ،ﺷﯿﺸﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻛﺸﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﭘﺮﺳﯿﺪ":ﭼﻜﺎﺭ ﻣﯽ ﻛﻨﯽ؟ﭼﺮﺍ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩﻣﯽ ﺍﯾﺴﺘﯽ؟"ﺩﺧﺘﺮﻙ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ"،ﻣﻦ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﻛﻨﻢﺻﻮﺭﺗﻢ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻨﻈﺮ ﺑﯿﺎﯾﺪ،ﭼﻮﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺍﺭﺩﻣﺮﺗﺐ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻋﻜﺲ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ".ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺣﺎﻣﯽ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﻭﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻭﯾﺎﺭﻭﯾﯽ ﺑﺎ ﻃﻮﻓﺎﻧﻬﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽﻛﻨﺎﺭﺗﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ.ﺩﺭ ﻃﻮﻓﺎﻧﻬﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻜﻨﯿﺪ.
ﻗﺼﻪ ﺍﺯﺣﻨﺠﺮﻩ ﺍﻳﺴﺖ ﻛﻪ ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺑﻐﺾ/ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎ/ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎ/ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﻭﺍﺯﻫﺎ ﺣﺮﻑ ﺁﺧﺮ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ/ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺗﻮ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﻨﻢ/ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻥ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎﺳﺖ**************************
I am the infamous lover in this town
My eyes, evil seeds have never sown.
Be kind and work hard and live happily
Disbelievers in our creed are hurtanddown.
I asked the Master of the tavern to show me salvation
Asked for a cup, said keeping secrets alone.
Why should my heart watch the gardens of this world?
With my pupils picking the flowers that are shown.
Revering wine, I washed away my own image
Selfishness cannot be when the self-image is unknown.
It’s Your lock of hair that keeps me firm on the ground
Without the pull of love, everything would drown.
Let us turn away towards the tavern, from hence
Upon the deedless words of preachers one must frown.
From the Beloved learn to love what is good
Good company happens to be the ultimate crown.
Hafiz kisses only the bearer and the cup
Keep away from the hypocrite wolf in sheepish gown.
منـم کـه شهره شهرم به عشقورزیدن
مـنـم کـه دیده نیالودم بـه بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کـشیم و خوشباشیم
کـه در طریقـت ما کافریست رنـجیدن
بـه پیر میکده گفتم که چیستراه نجات
بخواسـت جام می و گفت عیب پوشیدن
مراد دل ز تـماشای باغ عالـم چیسـت
بـه دست مردم چشم از رخ توگل چیدن
به می پرستی از آن نقش خودزدم بر آب
کـه تا خراب کنم نقـش خود پرسـتیدن
بـه رحـمـت سر زلـف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
عـنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
کـه وعظ بی عملان واجب استنشنیدن
ز خـط یار بیاموز مـهر با رخ خوب
کـه گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
مـبوس جز لب ساقی و جام میحافـظ
کـه دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
گریز
از هم گريختيم
و آن نازنين پياله دلخواه را، دريغ
بر خاك ريختيم!
جان من و تو تشنه پيوند مهر بود،
دردا كه جان تشنه خود را گداختيم!
بس دردناك بود جدائي ميان ما،
از هم جدا شديم و بدين درد ساختيم
ديدار ما كه آن همه شوق و اميد داشت،
اينك نگاه كن كه سراسر ملال گشت،
و آن عشق نازنين كه ميان من و تو بود،دردا كه چون جواني ما پايمال گشت!
با آن همه نياز كه من داشتم به تو،
پرهيز عاشقانه من ناگريز بود.
من بارها به سوي تو آمدم، ولي
هر بار دير بود!
اينك من و توايم دو تنهاي بي نصيب،
هر يك جدا گرفته ره سرنوشت خويش.
سرگشته در كشاكش طوفان روزگار،
گم كرده همچو آدم و حوا بهشت خويش!
*پرﻭﺍﻧﻪ* ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ،ﺍﯼ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻧﺎﻛﺎﻣﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺷﻌﻠﻪ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺩ ﭘﺮﺕ ﭘﺮﻭﺍ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﭘﺮﻭﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﻓﺮﺩﺍ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺳﻮﺩﺍ ﻣﻜﻦ ﺟﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﻬﺎﯼ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﺑﻬﺎﯾﯽ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ،ﺍﯾﻦ ﺩﻟﻬﺎ ﺩﮔﺮ ﺩﺭﺩ ﺁﺷﻨﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﺑﺰﻡ ﻣﺴﺘﺎﻥ ﻫﻢ،ﺩﮔﺮ ﺩﺭﺩ ﺁﺷﻨﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ،ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺩﻩ ﻫﺎ ﻣﺴﺘﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺟﺰ ﺍﺷﻚ ﺣﺴﺮﺕ،ﺳﺎﻏﺮ ﻫﺴﺘﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﭘﺮﻭﺍ ﻛﻦ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ،ﻛﻪ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺩ ﭘﺮﺕ ﺭﺍ ﯾﻜﺪﻡ ﻧﺴﯿﻤﯽ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﺕ ﺭﺍ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ،ﺁﻥ ﺷﻤﻊ ﺍﻣﯿﺪ ﺷﺎﻡ ﺗﺎﺭﺕ ﺁﺧﺮ ﺳﺤﺮ ﮔﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺷﻤﻊ ﻣﺰﺍﺭﺕ ﻫﻤﺎ ﻣﯿﺮ ﺍﻓﺸﺎﺭ
ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺗﻨﮓ ﺑﻠﻮﺭﻡﺑﺎ ﮐﻮﻩ ﻏﻤﺖ ﺳﻨﮓ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺳﻨﮓ ﺻﺒﻮﺭﻡﺍﻧﺪﻭﻩ ﻣﻦ ﺍﻧﺒﻮﻩ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﻣﻦ ﺍﻟﻮﻧﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺗﻨﮓ ﺑﻠﻮﺭﻡﺑﺎ ﮐﻮﻩ ﻏﻤﺖ ﺳﻨﮓ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺳﻨﮓ ﺻﺒﻮﺭﻡﺍﻧﺪﻭﻩ ﻣﻦ ﺍﻧﺒﻮﻩ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﻣﻦ ﺍﻟﻮﻧﺪﺑﺸﮑﻮﻩ ﺗﺮ ﺍﺯ ﮐﻮﻩ ﺩﻣﺎﻭﻧﺪ ﻏﺮﻭﺭﻡﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﺩﻝ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﯾﯽ ﺍﺳﺖﺗﻨﻬﺎ ﺳﺮ ﻣﻮﯾﯽ ﺯ ﺳﺮ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ ﺩﻭﺭﻡﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﺗﻮ ﮔﺬﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺍﺯﺧﻮﯾﺶﺗﻮ ﻗﺎﻑ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻦ ﻭ ﻣﻦ ﻋﯿﻦ ﻋﺒﻮﺭﻡﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﻮ ﺑﺒﺎﻟﻢﮐﺰ ﺗﯿﺮﻩ ﯼ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮﻡ ﻭ ﺗﺸﻨﻪ ﯼ ﻧﻮﺭ
ا
خدا و کودک
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین میفرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن وآواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایتآواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخندخواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی ازمن محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته اتهمیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی
ما همه نادریم / یاسمین آتشی
خورشید در میانه آسمان بودکه سپاهیان نادرشاه افشار وارد دهلی شدند به پادشاه ایران زمین گفتند اجازه می دهید وارد قصر پادشاه هند محمد گورکانی شویم ؟
نادرشاه گفت اینجا نیامده ایم پی تخت و تاج ، بگردید و مزدوران اشرف افغان را بیابید .
هشتصد مزدور اشرف ، که بیست سال ایران را ویران ساخته بودند را گرفتند . نادر رو به آنها کرد و گفت : چگونه بیست سال در ایرا ن خون ریختید و به ناموس کسی رحم نکردید ؟ ! آیا فکر نمی کردید روزی به این درد گرفتار آیید ؟
مزدوری گفت می پنداشتیم همه مردان ایران ، شاه سلطان حسین هستند و ما همواره با مشتی ترسوی صفوی روبروییم.
از میان سپاه ایران فریادی برخواست که ما همه نادریم ! و مردان سپاه بارها این سخن را از ته حنجره فریاد کشیدند . " ما همه نادریم "
و به سخن ارد بزرگ : کشوری که دارای پیشوایی بی باک است همه مردمش قهرمان و دلیر می شوند .
اگر خوب گوش هایمان را تیز کنیم فریاد های سربازان ایران را باز هم می شنویم " ما همه نادریم "
ﺭﻭﺯﻯ ﯾﮏ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺑﻪ ﻣﺒﺎﺣﺜﻪ ﻃﻠﺒﯿﺪ.ﺍﻭ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻧﺶ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﻤﻪﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﺭﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺑﺎ ﺷﺠﺎﻋﺖ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:ﺑﻠﻪ.ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﻫﺮ ﻣﻮﺟﻮﺩﻯ ﺭﺍ؟ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﺑﻠﻪ ﻫﺮ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺭﺍ ﮐﻪﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ.ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ:ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﮐﻪﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ،ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ.ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ.ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﺳﺶ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﻫﺪﻭ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﺎﻧﺪ.ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻰ ﺣﺎﮐﻰ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﺸﻨﻮﺩﻯﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕﻣﺬﻫﺒﻰ ﭼﯿﺰﻯ ﺟﺰ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ.ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻯ ﺩﯾﮕﺮﻯﺩﺳﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺁﯾﺎ ﺳﺮﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﺩﺍﺭﺩ؟ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ.ﺁﯾﺎ ﺗﻮ ﺗﺎﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺳﺮﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﮑﺮﺩﻯ؟ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺭﻭﺍﻗﻊ ﺳﺮﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ.ﺑﺮ ﭘﺎﯾﻪ ﻧﺘﺎﯾﺞﺩﺳﺘﺎﻭﺭﺩﻫﺎﻯ ﺩﺍﻧﺶ ﻓﯿﺰﯾﮏ،ﺳﺮﻣﺎ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊﻋﺒﺎﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻓﻘﺪﺍﻥ ﮐﺎﻣﻞ ﯾﺎ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﻠﻰﮔﺮﻣﺎ.ﯾﮏ ﺷﻰﺀ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻣﻰﺗﻮﺍﻥ ﻣﻮﺭﺩﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﺮﮊﻯ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺳﺎﻃﻊ ﮐﻨﺪﻭ ﺍﻧﺮﮊﻯ ﻫﺮ ﺟﺴﻢ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﮔﺮﻣﺎ ﺳﺎﻃﻊﻣﻰﺷﻮﺩ.ﺑﺪﻭﻥ ﮔﺮﻣﺎ ﺍﺷﯿﺎﺀ ﺳﺎﮐﻦ ﻭ ﻓﺎﻗﺪﻧﯿﺮﻭﻯ ﺟﻨﺒﺶ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﻤﻰﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻭﺍﮐﻨﺶ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪ.ﺍﻣﺎ ﺳﺮﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ.ﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﻭﺍﮊﻩ ﺳﺮﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺑﺪﺍﻉ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ ﺗﺎ ﭘﺪﯾﺪﻩﻓﻘﺪﺍﻥ ﮔﺮﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺁﻥ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﮐﻨﯿﻢ.ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺗﺎﺭﯾﮑﻰ ﭼﻄﻮﺭﺍﺳﺘﺎﺩ؟ ﺁﯾﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﺗﺎﺭﯾﮑﻰ ﻫﻢ ﻭﺟﻮﺩﺩﺍﺭﺩ؟ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ.ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﺎﺯ ﮔﻔﺖ:ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩﻣﻰﮐﻨﯿﺪ ﺍﺳﺘﺎﺩ.ﺗﺎﺭﯾﮑﻰ ﻧﯿﺰ ﭼﯿﺰﻯ ﺟﺰ ﻓﻘﺪﺍﻥﮐﺎﻣﻞ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﻰ ﻧﯿﺴﺖ.ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻓﯿﺰﯾﮑﻰﻣﻰﺗﻮﺍﻥ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﻰ ﺭﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻣﺎ ﺗﺎﺭﯾﮑﻰ ﺭﺍ ﺧﯿﺮ.ﺍﮔﺮ ﻧﻮﺭ ﺭﺍ ﺍﺯﻣﻨﺸﻮﺭ ﻋﺒﻮﺭ ﺩﻫﯿﻢ،ﺭﻧﮓﻫﺎﻯ ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻧﻰﺑﺮﺍﺳﺎﺱ ﻃﻮﻝ ﻣﻮﺝ ﺍﻣﻮﺍﺝ ﻧﻮﺭﺍﻧﻰ ﺍﺯ ﺁﻥﺧﺎﺭﺝ ﻣﻰﺷﻮﺩ.ﺗﺎﺭﯾﮑﻰ ﻧﯿﺰ ﻋﺒﺎﺭﺗﻰ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺮﺍﻯ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﺣﺎﻟﺖ ﻓﻘﺪﺍﻥ ﻧﻮﺭﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻰﮐﻨﯿﻢ.ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺷﯿﻄﺎﻥﭼﻄﻮﺭ؟ ﺁﯾﺎ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ؟ﺧﻮﺩ ﻭﻯ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ:ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﺑﺮ ﻏﯿﺒﺖﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻭ ﺣﺎﻟﺖ ﺩﻭﺭﻯ ﺍﺯﻋﺸﻖ،ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﻻﻟﺖ ﺩﺍﺭﺩ.ﻋﺸﻖ ﻭﺍﯾﻤﺎﻥ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﺍﯾﻦ ﺩﻭﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻓﻘﺪﺍﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥﻧﺎﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ.ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻧﻮﺑﺖ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺣﺮﻓﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﮔﻔﺘﻦﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.ﻧﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺁﻟﺒﺮﺕ ﺍﯾﻨﺸﺘﯿﻦ ﺑﻮﺩ.
ﭼﻪ ﺳﻮﺩ ﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﻤﺖﮐﻪ ﺷﺎﻡ ﺗﺎ ﺳﺤﺮ ﻧﺨﻔﺘﻪ ﺍﻡﻭ ﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺩﻣﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻡﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡﭼﻪ ﺳﻮﺩ ﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﻤﺖﮐﻪ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺧﯿﺎﻝ ﺗﻮﺑﻪ ﻣﯽ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﻡﻭ ﻧﻘﺶ ﺍﻥ ﺩﻭ ﭼﺸﻢ ﻗﺼﻪ ﮔﻮﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﭘﺮ ﺷﺮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡﭼﻪ ﺳﻮﺩ ﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﻤﺖﮐﻪ ﺩﻭﺭﯾﺖﭼﻮ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻨﺪ ﺗﺐﺑﻪ ﺧﺮﻣﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﻦﺷﺮﺍﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﺰﻧﺪﻭ ﻣﻦ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻥ ﺯﺑﺎﻧﻪ ﻫﺎﺑﻨﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺭﻣﯿﺪﻩ ﺭﺍﺯ ﺑﻦ ﺧﺮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡﭼﻪ ﺳﻮﺩ ﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﻤﺖﮐﻪ ﺑﯽ ﺗﻮ ﮐﯿﺴﺘﻢ ﻭ ﭼﯿﺴﺘﻢﮐﻪ ﺑﺤﺮ ﭘﺮ ﺧﺮﻭﺵ ﻣﻦ ﺗﻮﯾﯽﻭ ﺳﺎﺣﻞ ﺻﺒﻮﺭ ﻭ ﺑﯽ ﻓﻐﺎﻥ ﻣﻨﻢﻭ ﻣﻦ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﻮﺟﻬﺎﯼ ﺳﺮﮐﺸﺖﺗﻤﺎﻡ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍﭼﻮ ﯾﮏ ﺣﺒﺎﺏ ﺩﯾﺪﻩ ﻫﻢﭼﻪ ﺳﻮﺩ ﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﻤﺖﮐﻪ ﻣﻦ ﺯ ﺩﻭﺭﯼ ﺗﻮ ﻫﺮ ﻧﻔﺲﭼﻮ ﺷﻤﻊ ﺍﺏ ﻣﯿﺸﻮﻡﻭ ﺍﺷﮑﻬﺎﯼ ﮔﺮﻡ ﻣﻦﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﺷﺐ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯽ ﭼﮑﺪﻭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭼﻮﻥ ﺑﻠﻮﺭ ﺍﻥﻣﺤﺒﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭼﻮ ﻧﻘﺶ ﺳﺮﺩ ﺍﺭﺯﻭﺑﺮﻭﯼ ﺍﺏ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡﭼﻪ ﺳﻮﺩ ﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﻤﺖﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡﻭ ﯾﺎ ﮐﻪ ﻧﻘﺶ ﺭﻭﯼ ﺗﻮﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﭘﺮ ﺷﺮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡﺗﻮ ﯾﮏ ﺧﯿﺎﻝ ﺩﻭﺭ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺘﯽﻭ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻨﺖ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪﺗﻮ ﻏﺎﻓﻠﯽ ﻭ ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﺸﻮﻡﻭ ﺩﯾﺪﮔﺎﻥ ﭘﺮ ﺯ ﺭﺍﺯ ﻣﻦﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎ ﺩﻟﻢﮐﻪ ﻣﻦ ﺳﺮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡﮐﻪ......ﻣﻦ ﺳﺮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ"ﻫﻤﺎ ﻣﯿﺮ ﺍﻓﺸﺎﺭ"
. ﻋﯿﺪ ﺁﻣﺪﻭﺧﻨﺪﻩﺑﻪ ﻟﺒﺎﻥ ﺷﺪ/ﺑﺎ ﺳﺎﺯ ﺩﻟﻢ ﺷﺎﺩﻭﺭﻭﺍﻥ ﺷﺪ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺯﺩﻡ ﺳﻮﯼ ﺗﻮ ﺁﻫﻨﮓ/ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺷﺪ. . .ﻋﯿﺪ ﻓﻄﺮ ﻣﺒﺎﺭﮎ. . .ﻋﯿﺪ ﻓﻄﺮ،ﺭﻭﺯﭼﯿﺪﻥ ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺍﺳﺘﺠﺎﺑﺖ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﺎﺩ. . . . .ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻫﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯿﺸﻪ،ﺣﺲ ﻏﺮﯾﺒﯽﺩﺍﺭﻡ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﮐﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻤﻮﻡﻣﯿﺸﻪ. . . . . .ﺍﺳﺘﺸﻤﺎﻡ ﻋﻄﺮ ﺧﻮﺵ ﺑﻮﯼ ﻋﯿﺪ ﻓﻄﺮ ﺍﺯﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﻠﮑﻮﺗﯽ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﮔﻮﺍﺭﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﭘﺎﮐﺘﺎﻥ. . .ﺭﻭﺯﻩ ﺑﻪﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺁﻣﺪ ﻧﻮ ﻋﯿﺪ/ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺮ ﺁﺳﻤﺎﻧﺖ ﺑﺎﺩ ﺍﻣﺮﻭﺍ. . .ﻋﯿﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻟﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ،ﺑﯿﺎ/ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﮑﺎﻧﺪﯾﻢ ﺯﺑﯿﮕﺎﻧﻪ،ﺑﯿﺎ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﺖ ﺑﻮﺩﯾﻢ/ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﻪﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺎ. . .
ﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺑﺮﮒ ﺩﺭ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭﺍﻥﺍﯾﯿﻨﻪ ﯼ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺻﺒﺢ ﻭ ﺳﺎﺣﻞﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫﺖ ﺻﺒﺢ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥﺑﺎﺯﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯾﺖ ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﺟﻨﻮﻧﻢﻓﺮﯾﺎﺩ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﻧﮕﯿﺨﺖ ﺍﺯ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﻩ ﺳﺎﺭﺍﻥﺍﯼ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭ ﺟﺎﺭﯼ!ﺯﯾﻦ ﺳﺎﯾﻪ ﺑﺮﮒ ﻣﮕﺮﯾﺰﮐﺎﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺑﯽ ﺷﻤﺎﺭﺍﻥﮔﻔﺘﯽ:ﺑﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺍﻥ ﻣﻬﺮﯼ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﮔﻔﺘﻢﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺍﻥﺑﯿﮕﺎﻧﮕﯽ ﺯ ﺣﺪ ﺭﻓﺖ ﺍﯼ ﺁﺷﻨﺎ ﻣﭙﺮﻫﯿﺰﺯﯾﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺳﺮﺧﯿﻞ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭﺍﻥﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﻘﺶ ﺑﺴﺘﻨﺪﺩﯾﻮﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺯﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﺍﻥﻭﯾﻦ ﻧﻐﻤﻪ ﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪﺗﺎ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﺑﺎﻗﯽ ﺳﺖ ﺁﻭﺍﺯ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺑﺎﺭﺍن
ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮔﻠﻪ ﺍﯼﻧﯿﺴﺖ ﮔﺮﻫﻢ ﮔﻠﻪ ﺍﯼ ﻫﺴﺖ ﺩﮔﺮﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺯﺧﻢﺯﺩﻥ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﻡ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺟﺰ ﺍﯾﻦﺩﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﻣﺸﻐﻠﻪ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﯾﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﻛﻪﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﺍﺑﺎﻥ ﺟﻬﺎﻧﻢ ﺑﺮ ﺳﻘﻒ ﻓﺮﻭﺭﯾﺨﺘﻪﺍﻡ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮﺁﻭﺍﺭﻩ ﺗﺮﯾﻨﻢ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻣﻨﺰﻝ ﺗﻮ ﻓﺎﺻﻠﻪﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ